شعر


دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد 
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

حسرت

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد

 

تنها در پس کوچه های تنهایی قدم میزدم ، میدویدم. گه تند و گهی کند. گهی شاد و گه غموار.

گاه و بیگاه اشک میریختم. اشک هایم جمع میشد و کوزه چشم هایم سر میرفت و در خیابان های تنهایی سرازیر میشد و گاهی هم در چاله ای که توسط کسی حفر شده بوده قبلا و پر شده بود و بعد از مدتی خالی از محبت مانده بود جمع میشد. ناگهان نوری را دیدم. به نظر میرسید خیلی دور باشد. آری دور بود. آنقدر بود که حتی تا آخر عمرم هم میدویدم نمیرسیدم. پشت سرم را نگاه کردم.

چقدر راه آمده بودم. بیهوده....

پشت سرم هزاران چاله پر و خالی وجود داشت. دورو برم هیچ راهی برای خلاصی از این راه دیده نمیشود. ادامه میدهم................

بی فایده است. نمیرسم. خیلی دور است...

باید برگردم.اینطور نمیشود.... اری برمیگردم و از نو آغاز میکنم. حسی درونم میگوید: راه برگشت هم بی فایده است. ادامه بده ....

گولش را میخورم و ادامه میدهم ولی باز که به خود می آیم میبینم که دارم از راه قبلی دورتر میشوم نه...نه باز میگردم. اما باز آن حس میگوید و من هر بار از راه اصلی دور و دورتر میشوم و هزاران بارتصمیم میگیرم که برگردم اما.......

داد میزنم:

باز میگردم. آری. این بار باز میگردم.

این را که گفتم احساس قبلی را دیدم که دارد دور میشود. دور و دور تر تا جایی که دیگر قابل دیدن نیست. اما به محض رفتن او حس دیگری روشن شد: راهی که انتخاب کردی درست است...

بهترین راه...

این را که گفت آرامش خاطرم زیادتر شد. و هر لحظه بیشتر میشد.

سالها بیراهه میرفتم و حالا راهم بجای جلو به سمت پشت بود و از هر جلویی جلوتر بود.

هنوز راه زیادی نپیموده بودم که نوری دیدم. وای چه میدیدم...؟ چقدر نزدیک بود. آنقدر نزدیک که حتی فکرش را هم نمیکردم به این زودی برسم. شک کردم. پشت سرم را نگاه کردم. دیدم آن نوری که پشت سرم بود هم نزدیک بود. وای چکار کنم.؟ به کجا بروم؟////

دوباره برگشتم و هرچه بیشتر پیش میرفتم نمیرسیدم. و بعدها فهمیدم که ان نور سراب بودو چقدر دیر فهمیدم. دوباره برگشتم به سمت پشت سر. هر چه پیش میرفتم نزدیک و نزدیک تر میشدم.

طولی نکشید که فقط سه قدم مانده بود تا به نور برسم. پشت سرم را باز نگاه کردم. دیدم تا نورپشت هم سه قدم فقط مانده است. یک قدم به سمت نور پشت سر برداشتم. او یک قدم دور شد. دو قدم . سه قدم.... با هرقدم یک قدم دور میشد. اما بعد یک قدم به سمت نور جلو پیش رفتم.یک قدم نزدیک شد و من دو قدم مانده شده را دویدم.......

وقتی به نور رسیدم به جای اول راه. راهی به سمت کج دیدم که روی تابلویش نوشته بود:

 

صراط مستقیم.

 

 

سلام

با سلام این وبلاگ با عنوان پیشتاز بزرگ در خدمت شما دوستان عزیز است. آماده ی نظرات و پیشنهادات شما است.ممنون  

فرناز

کمکم کنید

سلام دوستان هرکس وارد سایت شد لطفا به من بگه چطوری وبلاگمو مورد نمایش همه قرار بدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ممنون  

فرناز